گام 1: گاهي اوقات پرواز را بايد از درخت ياد بگيري، راه رفتن را از سنگ، دويدن را از کرم خاکي.
وگرنه يوزپلنگها آنقدر دويدهاند که دويدن را فراموش کردهاند، چکاوکها آنقدر پرواز کردهاند که لطافت پرواز برايشان عادي شده و ما آدمها آنقدر راه رفتهايم که خيلي وقتها يادمان ميرود، راه رفتن چه نعمتي است. آري ارزش نعمتها را بايد از نگاه کساني که از آن نعمت محرومند پرسيد؛ کسي که در ناز و نعمت بوده قدر نعمت را نميداند، آن کسي بهاي يک نعمت را با تمام وجود درک کرده که از داشتن آن محروم بوده است.
مدرسه و ميز و نيمکت هم از همين نعمتهاست. آنهايي که بيدغدغه و با خيال راحت هر روز به مدرسه ميروند و از موهبتي به نام «مدرسه» برخوردار ميشوند، شايد هيچ وقت ندانند که خيليها هستند که حسرت مشق نوشتن دارند، خيليها شنيدن صداي زنگ مدرسه برايشان آرزوست و خيليها آنقدر دل تنگند براي مدرسه که حاضرند تمام زندگيشان را بدهند تا دوباره به روزگار کودکي برگردند و لذت شيطنت کودکانه، پشت نيمکتهاي مدرسه را تجربه کنند.
افراد زيادي در اين شهر هستند که هر روز بيتفاوت از کنارشان ميگذريم. گاهي نگاهشان ميکنيم و گاهي آنقدر تند رد ميشويم که حسرتهايشان را نميبينيم.
عزيزند تمام شهروندان براي اين شهر يقينا. اما در ميان آنها هستند کساني که وقتي بوي ماه مهر در هواي شهر ميپيچد، ياد کودکيهايشان ميافتند. ياد روزهايي که بايد پشت نيمکتها مينشستند و ننشستند آن روزها حالا گذشته، بچههاي قديمي اين شهر بزرگ شدهاند، قد آرزوهايشان هم بلندتر شده، اما حسرت يکبار ديگر مشق نوشتن بر دلشان مانده...
اينبار طرف صحبتمان يک نگهبان پارک است و يک برق کار فضاي سبز و يک رفتگر!
خواندن درد و دلهايشان از روزگار مدرسه خالي از لطف نيست... با آرزوهايشان همراه شويد!