فخز الدین احمدی سوادکوهی
پیرزنها را دیدم که با حسرت و اشک آلود به طغیان رود نگاه می کردند. مردانی که لب می گزیدند و دلشان خون بود
فخز الدین احمدی سوادکوهی: میلم می کشد به سوادکوه، جهنم سبز میلم می کشد به حرف زدن. به گفتن آنچه که باید گفته شود. ناگفته هایی تلخناک. سوادکوهی هستم.
شهری که مرا پروراند و اجازه داد قد بکشم و تا وارد اجتماع شوم ، در شهری بزرگ چون تهران ، تا مرد شدن را بیاموزم و تجربه کنم.
درهرکجای این جهان دایره گونه من همچنان سوادکوهی ام که جهان در ذهنم خانه دارد . ریشه در خاک این کهن دیار دارم.. خاک پر حماسه. سرزمین مه و باران و شعر و ترانه. من فرزند و نسل کشاورزان و دامدارانی ام که با عرق پیشانی اشان به من درس ایستادگی و خودکفایی دادند، هستم. با سخت کوشی در پهنه ی زندگی با افتخار زیستن و شرافت را به من آموختند . یادم دادند اگر ندارم بخورم نه دزد باشم و نه گدا و نه دریوزه. من از نسل کشاورزانی ام که یادم دادند ایستاده زندگی کنم و ایستاده بمیرم و ننگی در بدنامی نشوم. با سکوت و عرق صورتشان آموختنم گدا زاده و گداصفت بار نیایم که من ریشه در تاریخ دارم. بزرگ زاده ی زمین خورده ام. شالیکاران و دامدارانی که آواز تنهایی اشان چقدر اصالت و صداقت دارد..
ناگفته ها باید گفته شود. سوادکوهی اصیل وریشه دار هستم در هر کجای جهان هستی وشرافت دارم دو اصل مهم زندگی من، اصالت وشرافت!
باران تندی بارید. سیل وحشتناکی آمد. قیامتی برپا کرد.ساختمانها را تخریب کرد. ویران کرد. زحمت و محصول دسترنج یکسال شالیکاران رانابود کرد. زمین ها را در هم شست و کوبید. گاوها و گوسفندان
. پیرزنها را دیدم که با حسرت و اشک آلود به طغیان رود نگاه می کردند. مردانی که لب می گزیدند و دلشان خون بود. زنهایی که بی صدا گریه می کردند. بچه ها ناباورانه تماشاگر این واقعه بودند . سوادکوه هستم. مردمانم استخوانهاشان آب رفته است. کمرشان خمیده اما زانو نزده اند در برابر مشکلات. میل به حرف زدن دارم اما...انگشت روی کدام زخم سوادکوه بگذارم که عفونت کرده است؟!